هميشه موقع رد شدن حلزون كوچولو ، از كنار چمنزار ، دو تا مورچة كوچولوي شيطون مسخره اش مي كردند و به خاطر آرام حركت كردن و خانه اي كه در پشتش حمل مي كرد به او مي خنديدند . حلزون كوچك از دست مورچه ها ناراحت بود ، اما به اين كار آنها عادت كرده بود . مورچه ها يكصدا مي گفتند : « هيچ حيواني به آرامي حلزون راه نمي رود ، او آنقدر كند است كه نمي تواند از دست دشمنانش فرار كند ، بچاره حلزون ... هـ هـ هـ چه خانة زشت و پيچ در پيچي دارد ! » روزها گذشت : يك روز كه باران شديدي در چمنزار باريدن گرفته بود و خانة تمام حشرات كوچك خراب شده بود ، حلزون به آرامي در خانه اش خوابيده بود ، اما با ديدن دو مورچة شيطان بيرون آمد و سراغ آنها رفت و از آنها خواست تا به داخل خانه او بيايند ، مورچه ها كه از دست باران نجات پيدا كرده بودند از حلزون تشكر كردند و از حرفهاي گذشته ي خود شرمنده شده و معذرت خواهي كردند ! حلزون جواب بي محبتي آنها را با مهرباني داده بود و اين همان بهانه اي بود كه براي دوست شدن آنها كافي بود !
نظرات شما عزیزان: